هست شب یک شب دم کرده و خاک
رنگ رخ باخته است.
باد، نوباوه ی ابر، از بر کوه
سوی من تاخته است.
*
هست شب، همچو ورم کرده تنی گرم در استاده هوا
هم ازین روست نمی بیند اگر گمشده ای راهش را
*
با تنش گرم، بیابان دراز
مرده را ماند در گورش تنگ
با دل سوخته ی من ماند
به تنم خسته که می سوزد از هیبت تب!
هست شب. آری، شب.
نیما یوشیج
برچسبها: شعر , شعر نو , نیما یوشیج
تاريخ : دوشنبه ۳ مرداد ۱۴۰۱ | | نویسنده : سعید توکلی |

