بُرشی از رمان «رقص آدمکهای کاغذی»:
«یعقوب پرده را کنار زد و ایستاد به تماشای پیرمرد که در حیاط، مقابل درخت سیب، دعا میخواند. حیاط پر شده بود از عطر بهار، و درخت سیب، غرق در شکوفههای تازه، روسری سپید به سر داشت. پنجره باز بود و نسیم پارههایی از بهار را به خانه میآورد. یعقوب نمیتوانست از حرفهای پیرمرد چیزی بفهمد. زیر لب زمزمه میکرد و دست میکشید روی تن درخت، انگار زیارتش میکرد. یعقوب با این مناسک آشنا بود اما از هیچکدام سر در نمیآورد. فقط دوست داشت چشمهایش را ببندد و بگذارد تا وقتی کار پیرمرد تمام میشود آن نسیم بیاید و دست به صورتش بکشد و از میان موهایش عبور کند. در آن چند سال کلمهای از دهان پیرمرد بیرون نیامده بود و هر بار هم که یعقوب خواسته بود به کنایه چیزی بپرسد طفره رفته بود. بهار زمان شیدایی جمشید بود در آن معبد تنهایی. لباس سفید میپوشید و بیشتر روز را مینشست روی نیمکت چوبی ایوان. گاهی به خلسه میرفت و از آن حالات چیزی به کسی نمیگفت.
همین که خم شد عصایش را بردارد یعقوب دوید به طرف حیاط. از پلهها پایین رفت و بازوی جمشید را گرفت. منتظر شد که پیرمرد سنگینیاش را روی دست او بیندازد و آرامآرام راه بیفتد. از گوشهٔ چشم به پیرمرد نگاه کرد و صورت خیسش را دید. ردّ اشکها را گرفت تا زیر سایهٔ ابروهای بلندش که ببیند چشمهایش از گریه دو کاسهٔ خون شده است. چند دقیقهای طول کشید تا بالا بیایند و به اتاق جمشید برسند. یعقوب در را که باز کرد بوی دود سیگار و نَم توی دماغش پیچید. پیرمرد راهی از بین کتابهای روی هم چیده شده برای خودش باز کرده بود ولی یعقوب مجبور بود طوری پاهایش را بلند کند و با احتیاط زمین بگذارد که به کتابها نخورد. دست پیرمرد را تا کنار تختش رها نکرد. همین که نشست، بدون آنکه چیزی بگوید از اتاق بیرون آمد و در را پشت سرش بست.»
موضوعات مرتبط: معرفي كتاب
برچسبها: سعید توکلی , رقص آدمکهای کاغذی , رمان , نشر نی
مقالۀ «مستزاد از صنعت تا قالب» بخشی از رساله دکتری من است. امیدوارم به چشم اهل ادبیات بیهوده نبوده باشد.
موضوعات مرتبط: نقد
آمدی شاد کنی زندگی غمگین را
به جهانم بدهی مژدۀ فروردین را
قدر یک پلک زدن از تو نمی¬گیرم چشم
تا که ازبر کنم آن چهرۀ سرسنگین را
تشنۀ مستی بنیاد کَنم، بسم الله
از خرابات چه داری؟ بتکان خُرجین را
آسمان زیر پَر توست ولی گهگاهی
گوشۀ چشم بچرخان و ببین پایین را
در دلم درد زیاد است، زیاد است، زیاد
کاش نشتر بزنی این دُمل چرکین را
کوهم اما به فروپاشی خود نزدیکم
تو پناهی بده این خستۀ سنگ¬آجین را!
#سعید_توکلی
#مبانی_جنون
موضوعات مرتبط: شعر
برچسبها: غزل شعر سعیدتوکلی
در تنهایی اغلب در هیچی فرو میافتم. باید یواشکی پایم را فشار دهم تا مبادا از لبۀ دنیا به هیچی بیفتم. باید سرم را به در محکمی بکوبم تا خودم را به بدن برگردانم.
برچسبها: ویرجینیا وولف
هست شب یک شب دم کرده و خاک
رنگ رخ باخته است.
باد، نوباوه ی ابر، از بر کوه
سوی من تاخته است.
*
هست شب، همچو ورم کرده تنی گرم در استاده هوا
هم ازین روست نمی بیند اگر گمشده ای راهش را
*
با تنش گرم، بیابان دراز
مرده را ماند در گورش تنگ
با دل سوخته ی من ماند
به تنم خسته که می سوزد از هیبت تب!
هست شب. آری، شب.
نیما یوشیج
برچسبها: شعر , شعر نو , نیما یوشیج


